3/ اردیبهشت/ 91
از صبح تو خواب و بیداریم. چون دیشب نخوابیدی و از دست پشه همش جیغ میکشیدی. نمیذاشتی لباس بلند تنت کنم.. صبح هم که دم سوپری دم خونه ، ماشین رو زدم به یه تیکه آهن و صدای بدی داد. اما خدا رو شکر چیزی نشد.. تو مهد هم که اونقدر گریه کردی و چسبیدی بهم و نمیذاشتی برم. از دست هیچکس حتی خاله رویا هم کاری بر نمیومد. تا اینکه خاله سهیلای مهربون نجاتم داد..اینا دلیل خوبیه که اصلا دل و دماغ نداشته باشم. دوست نداشتی ازت عکس بندازم من هم از دوستات انداختم..و ادامه مطلب گذاشتم. بدتر از اینا نمیدونم مطالبمو باز بذارم یانه؟ چون میفهمم که دل یه سری از دوستامو شکوندم و ناراحتشون کردم و از طرف دیگه دوست ندارم کسی ( دور از جون شما) ا...